بهار 1387 - چند حرف زندگی

صلوات


بهترین دوست

بهترین دوست
پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید
چندتا دوست داری؟
گفتم چرا بگم ده یا بیست تا ...
جواب دادم فقط چند تایی
پیرمرد آهسته و به سختی برخاست
و در حالیکه سرش را تکان می داد گفت:
تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری
ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن
خیلی چیزها هست که تو نمیدونی
دوست فقط اون کسی نیست که
تو بهش سلام می کنی
دوست دستی است که تو را از تاریکی
و نا امیدی بیرون میکشد
درست هنگامی دیگرانی که تو آنها را دوست
می نامی سعی دارند تو را به درون آن بکشند
دوست حقیقی کسی است
که نمی تونه تو رو رها کنه
صدایی که نام تو رو زنده نگه می داره
حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند
اما بیشتر از همه دوست یک قلب است
یک دیوار محکم و قوی
در ژرفای قلب انسان ها
جایی که عمیقترین عشق ها از آنجا می اید!
پس به آنچه می گویی خوب فکر کن
زیرا تمام حرفهایم حقیقت است
و فرزندم یکبار دیگر جواب بده
چند تا دوست داری؟

به نظاره اسمان رفته بودم

به نظاره آسمان رفته بودم ؛
گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلقی که بر آن ،
مرغان الماس پر
ستارگان زیبا و خاموش ،
تک تک از غیب سر می زنند و دسته دسته
به بازی افسون کاری شنا می کنند .
آن شب نیز ماه با تلالؤ پر شکوهش
که تنها لبخند نوازشی است
که طبیعت بر چهره ی نفرین شدگان کویر می نوازد ،
از راه رسید و گل های الماس شکفتند
و قندیل زیبای پروین ؛ که هر شب ،
دست ناپیدای الهه ای آن را از گوشه ی آسمان ،
آرام آرام به گوشه ای دیگر می برد ، سر زد .
و آن جاده ی روشن و خیال انگیزی که
گویی یک راست به ابدیت می پیوندد!
(دکتر علی شریعتی)


زندگی و مرگ

زندگی از مرگ پدید می آید،
برای آنکه گندم بروید،
باید که دانه بذر نابود شود،
هیچگاه کسی بدون عبور از میان آتش رنج بلند نشده است،
هیچکس نمی تواند از این قاعده بگریزد،
ترقی چیزی جز تزکیه رنج با اجتناب از رنج دادن نیست،
هر قدر رنج پاکتر باشد
ترقی والاتر است،
عدم زور همان
رنج خودآگاه است،
من به خود اجازه داده ام که قانون کهن
فدا کردن خویش
یعنی قانون رنج را
به ملت هند
عرضه کنم…
(گاندی)


هفت جا نفس خویش رو حقیر دیدم

هفت جا، نفس خویش را حقیر دیدم:
نخست، وقتی دیدمش که به پستی تن می داد تا بلندی یابد.
دوم، آن گاه که در برابر از پا افتادگان ،می پرید.
سوم، آن گاه که میان آسانی و دشوار مختار شد و آسان را بر گزید.
چهارم، آن گاه که گناهی مرتکب شد و با یاد آوری این که دیگران نیز همچون او دست به گناه می زنند،خود را دلداری داد.
پنجم، آن گاه که از ناچاری، تحمیل شده ای را پذیرفت و شکیبایی اش را ناشی از توانایی دانست.
ششم، آن گاه که زشتی چهره ای را نکوهـش کرد، حال آن یکی از نقاب های خودش بود.
هفتم، آن گاه که آوای ثنا سر داد و آن را فضیلت پنداشت