تابستان 1386 - چند حرف زندگی

گل


با هر جرعه نوشیدنی گلو

همانا انسان در دنیا تخته تیرهای مرگ و ثروتی است دستخوش تاراج مصیبت ها رفتنی و در هر لقمه ای گلو گیر شدنی است و بنده نعمتی به دست نیاورد جز آن نعمتی از دست بدهد و روزی پس ما یاران مرگیم و جان های ما هدف نابودی ها پس به عمرش افزوده نمیگردد جز با کم شدن روزی دیگر چگونه به ماندن جاودانه امیدوارباشم؟ در حالی که گذشت شب و روز بنایی را بالا نبرده جز ان که ان را ویران کرده و به اطراف پراکند


من


از رساله های خواجه عبد الله انصاری

 

از رساله های خواجه عبد الله انصاری

 

ظلم اگر چه بسیار شود ظالم اگر چه جبار باشد به سر درآید.جوانمرد چون دریاست و بخیل چون جوی . در از دریا جوی نه از جوی.

 

جوینده یابنده است و یابنده خاموش .

 

دوست را اگر از در بدر کنند از دل بدر نکنند.

 

اگر پر هوا پری مگسی باشی و اگر بر روی اب روی خسی باشی دلی به دست ار تا کسی باشی.

 

نیکا ان معصیت که ترا به عذر ارد وشوما ان طاعت که ترا به عجب ارد.


راز داری

 

راز داری

 

گور خانه راز تو چون دل شود                          

                                              ان مرادت زودتر حاصل شود

گفت پیغمبر که هر که سر نهفت

                                             زود گردد با مراد خویش جفت

دانه چون اندر زمین پنهان شود

                                             سر او سر سبزی بستان شود

زر و نقره گر نبودندی نهان

                                            پرورش کی یافتندی زیر کان؟...

وعده ها باشد حقیقی دلپذیر

                                            وعده ها باشد مجازی تا سه گیر

وعده اهل کرم گنج روان

                                            وعده نا اهل شد رنج روان

 

 

                                              (( مولانا جلال الدین ))


شعر

اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر شهوت نفس لذت نخوانی

 

از سینه تنگم دل دیوانه گریزد
دیوانه عجب نیست که از خانه گریزد

 

عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل

 

روزاحباب تو نورانی الی یوم الحساب
روزاعدای تو ظلمانی الی یوم القیام

 

دیوانه کرد آرزوی وصل او مرا
از سر برون نمی‌رود این آرزو مر

 

گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید

 

آنکةعاشقانةخندیدخندهای منودزدید
پشت پلک مهربونی خواب یک توطئةمیدید

 

تورامیبینم ومیلم زیادت میشود هردم
تورامیبینم ودردم زیادت میشود دردم

 

هرکسی هم نفسم شددست آخرقفسم شد
منه ساده بخیالم که همه کاروکسم شد

 

نیازارم ز خود هرگز دلی را
که می ترسم در آن جای تو باشد

 

گر بی خبر آمدیم به کوی تو، دور نیست
فرصت نیافتیم که خود را خبر کنیم

 

گرچه میدانم نمی‌آید،ولی هردم از شوق
سوی درمی‌آیم و هرسو،نگاهی میکنم

 

از سوز محبت چه خبر اهل هوس را
این اتش عشق است نسوزد همه کس را

 

آورم پیش تو از شوق پیام دگران
گویمت تا سخن خویش به نام دگران

 

من بخال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم

 

گاه گاهی به من ازمهر پیامی بفرست
فارغ ازحال خود و جان و جهانم مگذار

 

غمی خواهم که غمخوارم تو باشی
دلی خواهم که دل آزارم تو باشی

 

گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند
حاشا که مشتری سر مویی زیان کند

 

صبر در جور و جفای تو غلط بود غلط
تکیه بر عهد و وفای تو غلط بود غلط

 

گرچه هرلحظه زبیداد تو خونین جگرم
هم بجان توکه ازجان بتو مشتاق ترم

 

غیر از غم عشق تو ندارم , غم دیگر
شادم که جز این نیست مرا همدم دیگر

 

دل که آشفته روی تو نباشد دل نیست
آنکه دیوانه خال تو نشد عاقل نیست

 

زدرد عشق توبا کس حکایتی که نکردم
چرا جفای تو کم شد؟شکایتی که نکردم

 

تو کیستی،که اینگونه،بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم

 

بشنو از نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند


واقعاً دل به دل راه داره‌ها!

واقعاً دل به دل راه داره‌ها!


شنیدید میگن دل به دل راه داره؟

توی زندگیتون تا حالا پیش اومده که از یکی خیلی بدتون بیاد ولی هیچ موقع ابراز نکنید؟ و احساس کنید اونم دقیقا همون احساس رو به شما داره؟

و همین‌طور از یکی خوشتون بیاد، بعداً معلوم شِه اونم از شما خوشش می‌اومده؟

یکی از دوستام می‌گفت یه روز که رفته بودم بانک، تا چشمم به تحویلدار بانک افتاد، ناخودآگاه احساس کردم اصلا ازش خوشم نمیاد، گذشت تا اینکه وقتی نوبتم رسید و باهاش سلام و علیک کردم، بِهِم گفت آقا ببخشید ولی من اصلا از شما خوشم نمیاد، همین‌طور که بُهتَم زده بود بهش گفتم راستش منم از شما بی‌اختیار خوشم نمی‌‌اومد ولی به روم نیاوردم!!.

عجیب بود! نه؟!

حالا ذهنتون را از بدیها و بد اومدنا جارو کنید و بیاین سر محبت و دوست داشتنهایی که مثل نسیمی تو دل می‌وزَد و سینه ‌رو خنک می‌کنه.

بعضی وقتها دل آدم برا چیزهایی غش میره که حتی یک بار هم اونارو ندیده.

بذارید واژه‌هامو اصلاح کنم، و اینطور بگم که: من با چشمِ سرم ندیدم اما از کجا معلوم، شاید دلم با چشمای خودش دیده؟!

داستان دل و عاشق شدناشو اینا، داستانی پر سوز و گدازِ که حکایتهای هفتاد من درباره‌اش گفته شده که هر چه بیشتر پای آن می نشینی بیشتر می‌فهمی که دل آدمی، آدمی است کامل که سر و چشم و گوش دل رو یکجا دارد و می‌بیند و می‌پسندد و می‌خواهد و...

این معادله‌ی دو مجهولی رو برای بدست آوردن کسانی که هی دلتونو یاد می‌کنن حتماً حل کنید:

دل شما هر روز چند بار یاد کی می‌افته؟؟!!

شما می‌گید دل تو این کاراش حساب و کتابی هم داره؟

یا نه، همین‌جوری یه بار از این خوشش میاد و یه بارم از اون؟

قبل از اینکه شما نظرتون رو ارسال کنید من نظرمو بگم؟

به نظر من همون‌طور که خودمون کوچولو بودیم و، کم کم بزرگ شدیم و، در این حرکت از هر روزمون یه خوشه برداشتیمو، رو حساب یا بی‌حساب یه چیزایی رو یاد گرفتیم و، خلاصه ته کار شدیم آدم الان، با این طرز تفکرِ...! و با این علاقه‌‌ها و سلیقه‌ها؛ دلمونم اولش کوچولو بود و ساده و پاک، که کم کم بزرگ شد و مطابق آنچه بخوردِش رفته بود بار اومد.

دلمون هم واسه خودش سلیقه‌دار شد.

و نتیجه‌ی حرفم اینکه دل هم بی حساب و کتاب جایی نمیره، بلکه هر طور که بار اومده با همون فرهنگ و با همون ملاک و معیار کار می‌کنه.

حسن میگه به امام رضا گفتم: ما رو از دعا فراموش نکنین.

امام فرمودند: تو فکر می‌کنی من تو رو یادم میره؟


کار سخت شد!!

خودمون کم بودیم حالا باید دلمون رو هم بپّاییم که کجاها میره و با کیا می‌گرده.

بله! واقعاً باید دلمونو بپّاییم که با کیا دم‌خوره؟، از کیا خوشش میاد؟، و کیا رو هی یاد می‌کنه؟

راستی دل شما هر روز چند بار یاد کی می‌افته؟؟!!

این معادله‌ی دو مجهولی رو برای بدست آوردن کسانی که هی دلتون رو یاد می‌کنن حتماً حل کنید.

اگر دلتون روزی دو سه بار یاد کارای بد بد می‌کنه، بدونید اونکه عاشق کارای بده (همون شیطونو میگم دیگه) دقیقا همون موقع اونم تو نخ شماست.

و اگه با آدم خوبا و کارای خوب و ... دم‌خوره، مطمئناً حور و پری هم با دل تو دم خورند.

باور کنید حرفام درباره رفت و آمدهای دل راسته! میگید نه! این داستانو گوش کنید.

یک روز آقایی به نام "حسن ابن جهم" امام رضا _علیه السلام_ رو می‌بینه و...

حسن میگه به امام گفتم: ما رو از دعا فراموش نکنین.

امام فرمودند: تو فکر می‌کنی من تو رو یادم میره؟

حسن میگه: تا امام این جواب رو دادند پیش خودم فکر کردم و با خودم گفتم: خوب ایشون که برا شیعیان و دوستانشون دعا می‌کنن، منم که از شیعیانشون هستم؛ و جواب امام رو دادم که: نه! شما منو فراموش نمی کنین.

امام فرمودند: چطور اینو فهمیدی؟

گفتم: من از شیعه‌ها و دوستای شمام و شما هم که برا شیعه‌هاتون دعا می‌کنین!

بعدش امام فرمودند: بغیر این، چیز دیگه‌ای هم فهمیدی؟

حسن میگه گفتم: نه!

و امام فرمودند: هر وقت خواستی که بدانی پیش من چه داری! نگاه کن به آنچه که من در نزد تو دارم.

یعنی ببین من تو دلت برات چه جاگاهی دارم و از اون نتیجه بگیر که تو هم پیش من در همون جایگاهی.

داستان جالبی بود! نه؟!

حالا فکر کنم با این حدیث باورتون شده باشه که "دل به دل راه داره"

و باورتون شده‌باشه که " دل هر جا که بهش عادت کرده و خوشش اومده و باهاش بزرگ شده راه میزنه"

و باورتون شده که "از این به بعد باید حواسمون به رفت و اومدای دلمون باشه که با کیا بِده بستون داره"

فکر کنم وقتشه که همین امروز، بی معطلی، بریم سر صندوقچه‌ی دل و، ببینیم چیا از کیا داره و بعد بفهمیم که از خودمون چی پیشِ کی داریم.

یه نکته رو حیفم اومد راجع به "حسنِ" قصه‌مون نگم و اون اینکه ایشون چه آدم بزرگی بوده که دلش دم‌خوره دل نازنینی چون امام رضا _علیه السلام_ بوده.

 


از عتوم حدیث چه میدانید؟

حدیث "حَسَن" است؟

در مبحث شناسایی احادیث امامان معصوم و دسته‌بندی و نام‌‌گذاری آنها بر اساس میزان اعتبارشان تا بدانجا پیش رفتیم که بعد از بیان ملاکهای ارزشگذاری و سنجش اعتباری روایت، اولین مرتبه‌ی آن که همان حدیث صیح بود را معرفی و بیان کردیم.

اکنون و در این بحث به بیان و بررسی مرتبه‌ی دوم می‌پردازیم.

متخصصان فن رتبه‌ی دوم از اعتبار را "حسن" نامیده‌اند و در توضیح آن آورده‌اند که:

روایت «حَسَن» ، حدیثى است که:

1- سلسله سند آن متصل بوده

2- راویانش: الف- دوازده امامى، ب- ممدوح‏ باشند، البته به مدحى که به حدّ وثاقت نرسیده است.

باید توجه داشت که اگر بعضى از راویان در سلسله سند روایتی چنین باشند -یعنی در حد وثاقت در موردشان مدحی نشده باشد-، هرچند مابقى آنان دارای خصوصیاتی، چون خصوصیات رجالِ "حدیثِ صحیح" باشند، به آن روایت نیز حسن گفته مى‏شود، زیرا نتیجه تابع اَخسّ رجال است (1). از این جهت، حدیث حسن از نظر اعتبار پس از روایت صحیح قرار دارد.


داستان یک ازدواج عشق

یکی بود یکی نبود
یه روزی از روزا
با یه دختری آشنا شدم.
اون اولا واسم مثل یه دوست خوب بود.
یه دوست که باهاش بتونم راحت درد دل کنم.
ولی کم کم خیلی بهش عادت کردم.
واسم با دیگران متفاوت بود.
عاشقش شدم.
عشق اولم بود.
نمی دونستم چه جوری بهش بگم.
چه جوری نشون بدم
که دوستش دارم.
روز ها گذشت.
من هم هر کاری که می تونستم می کردم
که بهش نشون بدم که دوستش دارم.
یه روز قلبمو تقدیمش کردم٬ قلبمو پس داد!
دختر عجیبی بود. اصلا توو خط عشق و عاشقی نبود.
همین جور عاشقش موندم...
یه روز اومد گفت:
" این دوستمه اسمش سعید هست."
یهو یه چیزی قلبمو فشار داد.
بغضمو خوردم و لبخند زدم گفتم:
"خوشبختم."
دیگه چیزی از دلم نمونده بود.
اون لبخند از ته دل نبود.
فقط ماهیچه های صورتم بودن که به صورت یک لبخند شکل گرفته بودند.
که باز هم ناراحت نشه!
یه روز درحالی که گریه می کرد به خونم اومد و گفت:
"با هم جرو بحثمون شده. می تونم پیشت بمونم؟"
با این حال که می دونستم این قلبمه که باز هم باید درد بکشه و جیک نزنه٬
لبخند زدم و گفتم:
"بله که می تونی."
بغلش کردم و سرش رو گذاشتم رو شونم که گریه کنه تا آروم بشه...
چندین ماه گذشت...
یه روز بهم زنگ زد و گفت:
"پنجشنبه هفته ی دیگه عروسیم هست. کارت دعوتو کی بیارم خونتون بهت بدم؟"
دیگه نمی فهمیدم چی میگه.
منگ شده بودم.
یهو دیدم داره میگه:
"... کوشی؟ الوووووو...."
گفتم: "اینجام. اینجام. یه لحظه رفتم تو فکر."
گفت: "تو همیشه وقتی با من حرف می زنی میری تو فکر!"
گفتم: "فردا خونه هستم. حدود ساعت پنج بیا دعوت نامه رو بده."
....
اون شب اصلا خوابم نمی برد. خُل شده بودم.
یاد اون روزهای اول که تازه باهاش آشنا شده بودم افتاده بودم.
خلاصه با هزار تا وول خوردن و کلنجار رفتن تونستم یه سه ساعت بخوابم.
فردا ساعت پنج زنگ در به صدا در اومد.
خودش بود. بازم سر ساعت!
در رو باز کردم.
به چشماش زل زدم.
هنوزم عاشقش بودم. ولی ...
گفت:
"یوهو. کجایی؟ بیا اینم دعوت نامه. پنجشنبه می بینمت."
تا پنجشنبه بیاد٬‌ نمی دونم چه جوری زندگی کردم.
همه چیز واسم مثل جهنم بود.
نمی تونستم تحمل کنم.
به سیگار و مشروب هم عادت نداشتم.
دوست داشتم برم بالای یه کوهی و تا دلم می خواد داد بزنم.
....
پنجشنبه کت شلوارم رو پوشیدم.
به سالن که رسیدم٬ اونو توو لباس عروس دیدم.
چقدر زیبا شده بود.
اومد جلو و بهم گفت:
"خوش اومدی امین. برو یه جا بشین. امیدوارم بهت امشب خوش بگذره."
دستشو گرفتم و لبم رو آوردم نزدیک گوشش و گفتم:
"نه. اومدم این کادوی ناقابل رو بدم و برم. تو همیشه توو قلب من هستی. منو یادت نره!"
گونش رو بوسیدم و گفتم:
"خداحافظ!"
حالا این من بودم و تنهایی هام که باید تا ابد باهاش می ساختم!...