شعر - چند حرف زندگی
شعر
اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر شهوت نفس لذت نخوانی
دیوانه عجب نیست که از خانه گریزد
نیست بیماری چو بیماری دل
روزاعدای تو ظلمانی الی یوم القیام
از سر برون نمیرود این آرزو مر
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
پشت پلک مهربونی خواب یک توطئةمیدید
تورامیبینم ودردم زیادت میشود دردم
منه ساده بخیالم که همه کاروکسم شد
فرصت نیافتیم که خود را خبر کنیم
سوی درمیآیم و هرسو،نگاهی میکنم
این اتش عشق است نسوزد همه کس را
گویمت تا سخن خویش به نام دگران
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ ازحال خود و جان و جهانم مگذار
دلی خواهم که دل آزارم تو باشی
حاشا که مشتری سر مویی زیان کند
تکیه بر عهد و وفای تو غلط بود غلط
هم بجان توکه ازجان بتو مشتاق ترم
شادم که جز این نیست مرا همدم دیگر
آنکه دیوانه خال تو نشد عاقل نیست
چرا جفای تو کم شد؟شکایتی که نکردم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
از جداییها حکایت میکند
اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر شهوت نفس لذت نخوانی
از سینه تنگم دل دیوانه گریزد
دیوانه عجب نیست که از خانه گریزد
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
روزاحباب تو نورانی الی یوم الحساب
روزاعدای تو ظلمانی الی یوم القیام
دیوانه کرد آرزوی وصل او مرا
از سر برون نمیرود این آرزو مر
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
آنکةعاشقانةخندیدخندهای منودزدید
پشت پلک مهربونی خواب یک توطئةمیدید
تورامیبینم ومیلم زیادت میشود هردم
تورامیبینم ودردم زیادت میشود دردم
هرکسی هم نفسم شددست آخرقفسم شد
منه ساده بخیالم که همه کاروکسم شد
نیازارم ز خود هرگز دلی را
که می ترسم در آن جای تو باشد
گر بی خبر آمدیم به کوی تو، دور نیست
فرصت نیافتیم که خود را خبر کنیم
گرچه میدانم نمیآید،ولی هردم از شوق
سوی درمیآیم و هرسو،نگاهی میکنم
از سوز محبت چه خبر اهل هوس را
این اتش عشق است نسوزد همه کس را
آورم پیش تو از شوق پیام دگران
گویمت تا سخن خویش به نام دگران
من بخال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
گاه گاهی به من ازمهر پیامی بفرست
فارغ ازحال خود و جان و جهانم مگذار
غمی خواهم که غمخوارم تو باشی
دلی خواهم که دل آزارم تو باشی
گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند
حاشا که مشتری سر مویی زیان کند
صبر در جور و جفای تو غلط بود غلط
تکیه بر عهد و وفای تو غلط بود غلط
گرچه هرلحظه زبیداد تو خونین جگرم
هم بجان توکه ازجان بتو مشتاق ترم
غیر از غم عشق تو ندارم , غم دیگر
شادم که جز این نیست مرا همدم دیگر
دل که آشفته روی تو نباشد دل نیست
آنکه دیوانه خال تو نشد عاقل نیست
زدرد عشق توبا کس حکایتی که نکردم
چرا جفای تو کم شد؟شکایتی که نکردم
تو کیستی،که اینگونه،بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
بشنو از نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند